در خودم یک مشکل بزرگی میدیدم و همچنان میبینم. بعد از مدتها تحقیق و جستجو برای یافتن یک روانشناس؛ وقت گرفتم و تا الان سه جلسه باهم گفتگو داشتیم. نتیجه فعلی اینکه نه افسردهام. نه جامعه ستیز و نه سوءظن و نه بدبینی دارم. روانشناس آخرش بهم گفت تو اشکالت اینه که کمالگرایی. البته به نظر بنده این یکی رو کاملا در اشتباهه. من کمالگرا نیستم. من هیچی رو در اوجش نخواستم. فقط از آدمها میرنجم چون خیلی راحت و سطحی به همه چیز و افعال و شرایط آدمهای اطرافشون نگاه میکنند و قضاوت میکنند. بالاخره خودم به نتیجه رسیدم. من کمالگرا نیستم. فقط به نظرم نمیشه راحت راجع به دیگران نظر داد. و یا اصلا چرا باید نظر داد. در صورتی باید در زندگی دیگران کنجکاوی کرد که یا خودشون اجازه بدهند که این اجازه دخالت در جهت کمک بهشون صرف بشه و نه اذیت و آزارشون.
پس نتیجه گرفتم علت ناکامیبنده در ارتباط برقرار کردن با دیگران بخاطر این هست که من نمیتونم مثل اونها مسخرهکننده و یا تک بعدی باشم. سعی میکنم تمام ابعاد رو در نظر بگیرم. و اگر تمام ابعاد برام واضح نبود و یا اصلا به من ربط نداشت و یا نخواست یا نخواستند به من ربط پیدا کنه؛ دیگه ذهنم رو درگیرش نمیکنم. از همه مهمتر حتی سعی نمیکنم نظر بدم. در حالی که دوستان و همکاران شروع میکنند به قضاوت و چه چه بافتند و تمسخر و غیره.
و جالبتر اینکه وقتی ساکتم به خودشون هم شک میکنند. میپرسند چرا ساکتی؟ و از همه بدتر شروع کردن پشت سر من هم حرف زدن. حالا برای چی؟ خب واضحه برای چی. واقعا نمیخوام اینطور بگم. ولی با یه مشت آدم به خوابرفته طرف هستم که فکر کردن و انصاف یادشون رفته. گویا کلهشون پوک شده. نمیخوام بگم از اینا برترم. ولی خدا رو شکر میکنم که همواره سعی کردم انصاف رو رعایت کنم. و به مسائل خداگونه نگاه کنم و نه از زاویه یک آدم سطحینگر یا عقدهای.
با توجه به این کشفم که فهمیدم دقیقا مشکل از سمت من نیست و کاری هم از من برنمیاد. بنشینم و نظارهگر باشم. روزگار خودش خوب براشون معلمیمیکنه. لازم نیست من معلمیکنم. همین.